متن ادبي : غروب عدالت ؛ آه زمين و گريه آسمان
آن شب ستاره ها غمگنانه به كوفه مي نگريستند و ماه از شرم، خود را با ابرها پوشانده بود. بغض آسمان كه باز شد، زمين به حال خود گريست. تنها نه امت ، يتيم شده بود، بلكه انسان سند افتخار و برگ برنده خود را در برابر ابليس گم كرده بود. از در و ديوارهاي كوفه ناله مي باريد و وحشت سراسر آن را فرا گرفته بود.
كوفه سراسر سكوت است و خاك مرگ، روي شهر پاشيدهاند. از آسمان غم ميبارد. نگراني در عمق زمان و لحظه ها موج مي زند. علي (ع) در بستر مرگ آرميده است. گوشها كه نداي قُتِلَ اميرالمؤمنين را شنيدند، تنها پاي ايستادن نداشتند. مردم گيج و مبهوت شدند و ناباورانه خبر را زمزمه ميكردند، همان مردمي كه بارها امير و امامشان، از بيوفايي و پيمانشكني و سستعهدي آنان شكايت كرده بود، همان مردمي كه دربارهشان فرموده بود: «اي گروهي كه جسمتان اينجا حضور دارد، اما عقل و خرد شما پنهان گشته است. اي گروهي كه فرمانروايانتان گرفتار شمايند، من كه امير و فرمانده شما هستم، خدا را اطاعت ميكنم، در حالي كه شما از من فرمان نميبريد و معاويه كه فرمانرواي اهل شام است، خدا را نافرماني ميكند، اما مردم شام از او فرمان ميبرند. به خدا سوگند كه دوست دارم معاويه، درباره شما مردم بيوفا و نافرمان، با من معامله كند. از من سكه نقره بستاند و به من دينار طلا بدهد. ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از شاميان را بدهد».1
آري، همان مردم اينك سخت اندوهگين و افسردهاند و ميدانند كه روزهاي سياهي پيش رو خواهند داشت.
راستي، مگر علي(ع) چه كرد و چه گفت كه مستحق شمشير زهرآگين شد؟ پاسخ به اين سؤال را بايد در آن همه فضايل و مناقبي جست كه رسول خدا، گاه و بيگاه، در سفر و حضر و به مناسبت مختلف درباره علي(ع) فرموده بود: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي اِنْ هُوَ اِلاَّ وَحْيٌ يُوحي».
1. نهجالبلاغه، خطبه 96.
آواي رستگاريآه، اي سرور من! مولاي من، علي(ع)! ضربت فقدانت، هماره بر گرده زمان و فرق انسان فرود ميآيد. شهادت براي تو سعادت بود و براي دشمنانت جهالت؛ چرا كه سرنوشت جاهلان را با رنج و تاريكي قرين كرد.
سرور من! علي جان! از روزي كه شمشير، فرقت را شكافت، سالها و سالها ميگذرد. با اين همه، حتي يكي از حروف نام بزرگت ناپديد نگشته و تو هر روز، زندهتر شدهاي و اثرگذارتر در زمان و بر انساني. دشمنانت هنوز از نام تو هراس دارند.
مولاي من! آنگاه كه عزم سفر كردي، در ميانه وداع، نوري از ايمانت جاري شد و از دو لبت فرو غلتيد و به چشمه خورشيد رسيد. آري، تاريخ درست شنيده بود، آواي رستگاريت را كه «فُزتُ وَ رَبِ الكعبه».
دنيا بداند ! اينها افسانه نيستدنيا بداند! فرمانروايي بود كه نان سير نميخورد؛ زيرا در كشور او كساني بودند كه با شكم سير نميخوابيدند. جامه نرم نميپوشيد؛ چرا كه در جامعه او كساني بودند كه لباس خشن ميپوشيدند. نقدينهاي نمياندوخت، چون ميان مردمش فقيراني بودند.
دنيا بداند! سردار و اميري بود كه بر همگان فرمان ميراند، ولي به دست خود آسياب ميچرخاند و نان درست ميكرد. كفش خود را به دست خود وصله ميزد.
دنيا بداند! رزمنده دلاور و شجاعي بود كه در ميدان جنگ نيز با دشمنان خود مهرورزي ميكرد و به يارانش سفارش ميكرد كه شروع به جنگ نكنند و اگر شكستشان دادند، تسليمشدگان را نكشند و فراريان را تعقيب نكنند و زخميشدگان را ياري كنند و زنان را آزار نرسانند. آنگاه كه در ميداني از ميدانهاي نبرد، آب را به روي او و يارانش بستند و به او پيام دادند كه آب را تا مرگ او به روي او خواهند بست، ديري نپاييد كه او بر آنان حمله برد و بر آب مسلط شد. سپس از همان دشمنان براي آشاميدن آب دعوت كرد و به ياران خود فرمود: «پاداش مجاهد شهيد در راه خدا، بيشتر از كسي نيست كه قدرت يابد و عفو كند. شايد كسي كه عفو ميكند و ميبخشد، تا مرتبه فرشتگان بالا رود».
دنيا بداند! حاكمي بود كه به ناحق در عبادتگاه با ضربت شمشيري زهرآگين در بستر مرگ افتاده بود و قاتل به اسارت او درآمده بود، او كه بين خود و مرگ فاصلهاي نميديد، كسان خود را به رعايت مروت و عدالت درباره قاتلش سفارش ميكرد و از آنان ميخواست هر چه خود ميخورند و ميآشامند به او نيز بدهند.
دنيا بداند! اينها افسانه نيست.
غروب عدالتكافيست لحظهاي پشت پنجرهها به تماشاي اين رگبارِ انگار ابدي بايستيم تا اندوهِ بر سرمان نازل شده را دريابيم. اين باران بيامان، درد كمي نيست براي يتيم شدن شانههاي بيتكيهگاه زمين. درختان، سر بر شانه هيچ نسيمي ندارند. درختان كمرشكسته و محزون، قصد دارند بر زمين فرو بيفتند و با خاك، خاك سوگوار و بيسرنوشت يكسان شوند.
«و خاك خاك پذيرنده / اشارتيست به خاموشي»
هنوز خورشيد را به سزا در نيافته بوديم كه شب شد. هنوز جواني روزگار خام و بيتجربه دستهايش، آنگونه كه بايد به دستهاي تجربه عشق متصل نشده بود كه اين مرثيه برايمان فرا رسيد. دستهايمان بسته است براي آنكه اين پارچههاي سياه را از در و ديوار جهان برداريم و سوگ را انكار كنيم. عزا از همه سو، شبيخون زده. سوگواري چنان حقيقت دارد كه دلهايمان سر به زير ميافكنند و بيصدا گريه را ميپذيرند. ماتم در هر خانه كنار هر سفره چنبر زده است. زهر اين واقعه در تمام كامها و مذاقها حضور دارد. نوحهخواني پرندهها، هذيان پريشان نيست، بلكه سرود واقعيت است. شرح شايسته اين لحظهاي كه در تنها و جانهايمان طاقت و تحمل، رنگ ميبازد.
اكنون هيچ چيز معنا ندارد. گل سرخ ديگر فراخوان عشق نيست. باران، رحمت خداوند را نشانه ندارد. ابر، سخاوت آسمان براي بخشندگي نيست و باد پيامآورِ روزهاي خوشِ در راه نخواهد بود. اكنون همه چيز فقط شرح بسيط رنج و داغ است و فراق تحميلشده بر قلب انسان و به يغما رفتن آن حيات طاهر، روح باستاني خداوند و شهادت سحرگاهانه ايمان. اكنون ميشد اگر آههايمان را به يكديگر نشان دهيم، تمام هواي مهآلود شهر پر از بغضهاي بنفش ميشد. پروانهها اين زمستان بيدليل از راه رسيده را باور ندارند. سرمازده و مبهوت به يكديگر، زخم بالهايشان را ميگويند و اشك ميريزند. نميدانند تمام ماتمشان از غروب خورشيد روي زمين سرچشمه ميگيرد. نميدانند امشب ماه كه در آسمان طلوع كند، هيچ ستارهاي طاقت رنگپريدگي او را نخواهد داشت و كهكشانها همه بر خاك ريخته و خاموش ميشوند.
اكنون كسي رفته است كه اگر بود، هيچ گياه ناشايستي از هيچ باغچهاي نميروييد و هيچ پرندهاي راه خانه خود را گم نميكرد. اگر بود تشنگي هرگز راه سينه كوير را بلد نبود و آسمان مضايقه از ابرها و بارانها را نميدانست. كسي رفته است كه تا بود سايه سر تمام خستگيها بود و سبزي هر آنچه بهار و طراوت هر آنچه باران، كه تا بود گره از كار فرو بسته، تمام غنچهها ميگشود و دستهايش معجزتر از هرچه يد بيضا، هر چه شقالقمر كفرها را به سوي ايمان ميآورد و به سجده ميانداخت. چه بايد كرد جز استغاثه به درگاه خداوند براي تمام گناهان، پيش از اين كه قدرناشناس خداوندِ روي زمين بوديم و در سايهسار مهرش، آن سان كه بايد تحسين و كرنش شكر به جا نياورديم.
هر آنچه از حقيقت دانستهايم، همه به قدر كلمات ژرف توست كه در گوشمان مدام توصيه كردي، وگرنه در ازدحام اين همه گمراهي دنيا، هرگز سرمان را به سوي نور بر نميگردانديم. تو اگر نبودي، كجا زندگاني را با چشمهاي پاك به تفسير مينشستيم و عدل و دادگري را به شيوه عشق ميفهميديم؟ هر چند از تو هر آنچه شنيديم، لحظه لحظه غفلت كرديم و از ياد برديم و هر چند تو هزاران بار به خاطرمان آو��دي و يادآور شدي و خواستي كه بر باد نرويم. نيستي را تو گفتي كه از خويش برانيم و چنگ در دامان حيات رستگارانه زنيم. زمزمههاي اميدواري و پيروزي را تو گفتي كه همواره بر لب آوريم كه تا قيام قيامت، هيچ ستمگري ياراي حتي سخن گفتن با سرنوشت ما را نيابد.
متروكترين زواياي مهرباني را تو نشانمان دادي. بيداري از ياد رفته را تو در گوشهاي به خواب دچارمان فرياد زدي. تيرهبختي به حقارت خو كردهمان را تو به سمت گستاخي اعتراض سوق دادي. اشارههاي مرگ و اسارت، همه به سوي ما بود. تو ابروان همايون رهايي از جور را به روي ما اشارهگر ساختي. تصرف دستهاي فاتحانهات در گشودن كشور دلها و سينهها ذوالفقار نميخواست كه تو با برّايي كلام و شيوه مهر در سينه سنگترين قلبها راه گشودي.
فرصتي كو تا يك دل سير براي تنهاييات بگرييم؟ تو كه تمام جهان را در آغوش مهرت از تنهايي درآوردي، اما در تمام عمر با هر آنچه اندوه، هر آنچه زخم و جراحت تنها ماندي. چگونه تندرست بوديم در كنار زخمهاي قلب تو، خون جگر خوردنهاي تو؟ چگونه بيغم و بياعتنا از كنار رخسار شفقت تو ميگذشتيم و دست تكان دادنِ راهبرانه تو را ساده ميانگاشتيم، بيآنكه به اشارت انگشتانت كه صراط رستگاري را نشان ميداد، نظر كنيم؟ تو را ساده ميانگاشت زمانه. تو را كه آنقدر عظيم بودي كه فقط از دوردستهاي ايمان و يقين ميشد تمام قد، شكيبايي و ولايتت را نگاه كرد.
فَعَلُيُّ ضامنٌ لِفَلجِكم آجلا اِن لم تُمنَحوهُ عاجلا.1
اگر در همين روزهاي نزديك به پيروزي و موفقيت دست نيافتيد، علي اين پيروزي را در آينده براي شما تضمين ميكند.
مردم! با من به راه بياييد. من كه شبانهروز در خواب و بيداري، انديشه رستگاريتان آرامم نميگذارد. قدم در امتداد گامهاي ولايت من بگذاريد كه من چنان آرزومند سعادت شما بودهام كه انگار هر لحظه از هراسِ به خطا رفتنتان، خاري در قلب دلواپسم، فرو شده است. مردم! صداي مرا از دلم از دهانم برگيريد و به گوش بياويزيد. مرا ايمان بياوريد كه من ايمان دلباخته پروردگار عشقم. من پنجرههاي دلم را از همه سو به روي شما گشودهام. چراغهاي همه جهان را با دست و نفسهاي خويش افروختهام و پاسباني از اجاق رونق زندگيتان را با خداي خويش عهد بستهام.
مردم! پرندههاي موعظه مرا از روي شاخههاي دلتان نپرانيد. گلهاي اندرزم را از باغچه زندگيتان نچينيد و به دور نيندازيد كه كلمات نصيحتگوي من تا ابد ادامه خواهند داشت، دوام خواهند يافت. اين شماييد كه اگر با من نياييد بيتداوم و سرسري به پايان و به نيستي ميرسيد.
«مردم! پيمانه علم را به شما رايگان بخشيدم، اگر ظرفيت داشته باشيد».2
انبوه جهل خويش را به درگاه من بياوريد تا جامهاي تشنگيتان را سبوسبو از درياي معرفت خويش سيراب كنم. با من يگانه باشيد. صادق باشيد؛ چرا كه خداوند راستگو مرا همچون كلمهاي از كلمات خويش بر زبان آورده و با شما سخن گفته است. من با شما كه به كلام مينشينم، صداي خطبههاي خداوندام كه برايتان خبرها و وعدهها و گفتنيهاي بيشمار دارم.
«خدا رحمت كند كسي را كه چون سخن حكيمانه بشنود، خوب فرا گيرد و چون هدايت شود، بپذيرد. به دامن هدايتكننده چنگ زند و نجات يابد».3
1. همان، خطبه 24.
2. همان، خطبه 71.
3. همان، خطبه 76.
سودابه مهيجي
شعر (قصه وداع)خوابي كه ديده بودي تعبير شد چه زود
تنهايي جوان پدر پير شد چه زود
افطارِ واپسين دل از خاك كنده آه!
از لقمههاي آخر خود سير شد چه زود
آن غصههاي مندرس دير سال او
امشب شبيه بغض گلوگير شد چه زود
او قصه وداع به گوش تو خواند و خواب
در چشم كائنات سرازير شد چه زود
الله اكبر! اين شب لامذهب حسود
مثل سحر مؤذن تكبير شد چه زود
تا خواستي كه راه ببندي به رفتنش
در كوچهها روانه تقدير شد چه زود
يك عمر حرفهاي غمت را به گوش او
تا آمدي كه گريه كني دير شد چه زود
«به خدا سوگند آنقدر اين پيرهن پشمينه را وصله زدم كه از وصلهكنندهاش شرمسارم».1
1. همان، خطبه 160.
سودابه مهيجي
پيراهن جراحت اين قصه ...پيراهن جراحت اين قصه ديگر براي وصله شدن دير است
از تار و پود غمزده اش پيداست اين پيرهن براي علي پير است
اي قامت قيامت سر بسته! از اين درنگ خاك بيا بگذر
اين پيرهن براي تو تاريك و اين بخت در برابر تو تيرهست
از مردمان، كدورت كفران را زين پس به دل نگير و ببر از ياد
آيينه صداقت تو ديگر از هر چه آه، چشم و دلش سير است
داغت به قلب كافر انسان باد! بيتو غم هميشهشان نان باد!
از سفره تو هر نمكي خوردند تا روز حشر بغض گلوگير است ...
سودابه مهيجي
داستان (آرزوي يتيمي)مرد يكريز زير چشمي به سفره رنگيني كه بچهها دورش نشسته بودند، نگاه ميكرد. نه به اين خاطر كه گرسنهاش بود، بلكه حسي او را ميآزرد، بيشتر حس حسرت خوردن بود و آرزويي كه محال مينمود. پرنده خيال او را به دوران كودكياش برده بود. او دوست داشت به جاي يكي از بچههاي بيسرپرست دور سفره باشد تا علي كه حاكم كوفه بود، در دهان او نيز لقمه ميگذاشت. در همين فكر بود كه شنيد بغل دستياش، زير لب با خودش ميگويد: كاشكي من هم يتيم بودم و مورد لطف و توجه امير مؤمنان قرار ميگرفتم.1
1. بحارالانوار، ج41، ص29.
تكريم مردممردي نزد علي(ع) آمد و عرض كرد: «من حاجتي دارم.» امام فرمود: «حاجتت را روي زمين بنويس؛ زيرا كه من گرفتاري تو را آشكارا در چهره تو ميبينم.» مرد روي زمين نوشت: «من فقيري نيازمندم.» امام به قنبر فرمود: «با دو جامه ارزشمند او را بپوشان.» مرد فقير هم، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنين(ع) تشكر كرد. حضرت فرمود: «يكصد دينار نيز به او بدهيد!» بعضي گفتند: «يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردي!» علي(ع) فرمود: «من از پيامبر خدا(ص) شنيدم كه فرمود: مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيت آنان احترام بگذاريد.» آنگاه فرمود: «من از بعضي مردم درشگفتم. آنان بردگان را با پول ميخرند، ولي آزادگان را با نيكيهاي خود نميخرند».1
1. محمود ناصري، داستانهاي بحارالانوار، ج5، ص45؛ به نقل از: بحارالانوار، ج41، ص34.
بندگي خداروزي علي(ع) بر سر راهش به كوفه به شهر انبار رسيد. اين شهر در گذشته جزو سرزمين ايران بوده است. وقتي كه خبر ورود علي(ع) به ايرانيان رسيد، عدهاي از كدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خليفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علي(ع) را جانشين سلاطين ساساني ميدانستند. وقتي به آن حضرت رسيدند، در جلوي مركب امام شروع به دويدن كردند. علي(ع) خطاب به آنان فرمود: «چرا اين كار را ميكنيد؟»
آنها گفتند: «ما به بزرگان و امراي خود اين گونه احترام ميگذاريم».
آنگاه امام فرمود: «نه. اين كار را نكنيد! اين كار شما را پست و ذليل ميكند، شما را خوار ميكند. چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه شما هستم، خوار و ذليل ميكنيد؟ من هم مانند يكي از شما هستم. تازه با اين كارتان ممكن است يك وقت خداي ناكرده، غروري در من پيدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم».1
1. مرتضي مطهري، گفتارهاي معنوي، ص24.
غلام و مولاخورشيد هنوز وسط آسمان نرسيده بود. صداي همهمه در صحن حياط لحظه به لحظه بيشتر ميشد. خورشيد نورش را مستقيم روي سر كساني كه آنجا بودند، ميپاشيد و بوي خاك آب خورده، همراه با بوي كاهگل را در هوا ميپراكند. گروهي ايستاده و چند نفري كه خسته شده بودند، كنار ديوار توي حياط نشسته بودند و با هم پچ پچ ميكردند:
ـ به نظر تو كدامشان راست ميگويند؟
ـ نميدانم. ظاهر هر دو طوري است كه مشخص نميشود كدام راست و كدام دروغ ميگويند. هر دو با اعتماد به نفس كامل ميگويند كه غلام نيستند.
جوان هيكلي و چهارشانه با لباس بلند و تميزي كه تا روي پايش ميرسيد، كنار ديوار ايستاده بود. به ظاهر بيخيال به نظر ميرسيد، اما مدام پايش را تكان ميداد و هرازگاهي گوشش را تيز ميكرد تا حرفها را بهتر بشنود. مردي كه سنش كمي بيشتر از او، اما لاغرتر به نظر ميرسيد، با دستاري به سر و ريشي پر، با چهرهاي در هم، دستها را روي سينه گذاشته و كنار جوان هيكلي ايستاده بود. گاهي به مردمي كه در حال پچپچ بودند، نگاه ميكرد. منتظر بود ببيند قاضي چطور بينشان قضاوت ميكند. مطمئن بود ناراضي از اين در بيرون نميرود. قنبر، غلام لاغر سياه چرده، به آن دو اشارهاي كرد. آن دو جلو رفتند و روبهروي اميرالمؤمنين، علي(ع) ايستادند. جوان چهارشانه، نگاهش كه به اميرالمؤمنين افتاد، سرش را پايين انداخت و عرق دستهايش را با لباسش پاك كرد. قاضي از آنها خواست كه يك بار ديگر ادعايشان را مطرح كنند. مرد لاغراندام، رگهاي گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف ميزد و وقت حرف زدن مدام دستهايش را تكان ميداد. جوان هيكلي، گاه حرفش را قطع ميكرد و ميگفت كه او دارد دروغ ميگويد. همهمه ميان مردمي كه براي تماشا آمده بودند، بيشتر شد:
ـ جالب است هر دو ادعا ميكنند آن يكي غلام است.
ـ نميدانم اميرالمؤمنين چطور ميخواهد غلام را از مولا مشخص كند.
ـ هيس! مثل اينكه دارد اتفاقي ميافتد ببين علي(ع) چطور با قنبر آهسته حرف ميزند. حتماً فهميده كدامشان دروغ ميگويند.
هياهو اندكي فروكش كرد. قنبر به دو مرد اشاره كرد كه رو به ديوار بايستند. اميرالمؤمنين با صداي بلند رو به قنبر گفت: «قنبر آماده باش!»
قنبر شمشيري را كه دستش بود، از غلاف بيرون كشيد و با صدايي محكم پاسخ داد: «آمادهام يا علي!»
جوان هيكلي به مرد لاغراندام نگاه كرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفيدتر ميشد.
اميرالمؤمنين گفت: «هر وقت گفتم، سر آن كسي كه غلام است، از بدنش جدا كن!»
جوان هيكلي كه نميتوانست درست نفس بكشد، با گوشه لباسش عرق را از روي صورت و گردنش پاك كرد. هر دو مرد باز به يكديگر نگاه كردند و منتظر بودند ببينند كدام يك كوتاه ميآيد. قنبر شمشيرش را بالا برد. لبه تيز شمشير كه براي لحظهاي در نور خورشيد برق زد، مثل نيزهاي به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هيكلي دلش فرو ريخت. قلبش با چنان شدتي ميكوبيد كه بازتاب صدايش را در سرش ميشنيد. با چشماني گرد شده به دست قنبر كه بالاي سرش به صورت آمادهباش بود، نگاه كرد. همه ساكت شده بودند. اميرالمؤمنين گفت: «بزن».
جوان هيكلي به سرعت رويش را برگرداند و خودش را به زمين انداخت.1
1. محمدرضا رمزي اوحدي، صد و ده داستان از زندگاني امام علي(ع)، به نقل از: شريف رضي، خصايص الائمه، ص86.
زينب عليزاده